هر ساله می شنویم که آدمای معدودی در شرایطی خیلی سخت زنده می مانند در حالی که براساس هیچ منطق و محاسبه ای امکان زنده موندن اونا وجود نداشته. کودکی پس از چند روز از زیر هزاران تن آوار زنده بیرون میاد و مردی پس از روزا سرگردانی در دل طبیعت وحشی زنده به خونه می رسه. بعضی دلیل نجات این افراد رو «غریزه نجات» و یه سریای دیگه «جربزه انسانی» می گن. شاید شمام در شرایطی گرفتار شدین که فکر می کردین زمین و زمان بر علیه شماس و دیگه هیچ شانسی واسه زنده موندن ندارین اما یهو یه ندای داخلی به شما میگه که نباید دلسرد شده و دست از تلاش وردارین.

این ندای داخلی به شما قدرت مضاعفی داده و شما رو بر خلاف مشکلات فراوون به جلو می بره. انسانایی که حوادث مرگبار نجات پیدا می کنن ابر آدم نیستن اما در همه اونا یه چیز مشترکه و اونم این که وقتی که تنها گزینه پیش روشون مرگ بوده به جای نشستن و در آغوش کشیدن مرگ ترجیح دادن با اون مقابله کنن. در ادامه این مطلب می خوایم داستان چند آدم پردل و جربزه و بااراده آهنین رو واسه شما بازگو کنیم که بر خلاف تموم شرایط سختی که داشتن تونستن خود رو زنده نگه دارن.

۱- اوتیس اورث

در ۲ مارس سال ۲۰۱۴، اوتیس اورث ۵۲ ساله کلبه اش در شهر ترپر کریک در آلاسکا رو واسه خریدن آذوقه ترک کرد.
ایشون واسه این که زودتر به مقصد برسه عزمشو جزم کرد با اسنوموبیل خود از بین جنگل میان بر زده و زودتر به شهر برسه. مانند همیشه سگش با نام «اَمبر» رو هم با خود برد. ایشون هنگام رانندگی سگش رو در میان پاهاش قرار می داد تا در امان باشه. تنها چند دقیقه پس از ترک کلبه، فاجعه اتفاق افتاد. در یکی از مسیرهای یخی یهو یکی از تخته های لغزنده اسنوموبیل شکسته و کنترل اون از دست اوتیس خارج شد.
یهو اوتیس از روی اسنوموبیل به روی یخای کلفت سقوط کرده و اسنوموبیل هم در میان برفا و درختان محو شد.

اوتیس که از جاده اصلی دور افتاده بود تلاش کنه سرپا بایستد اما بزودی دریافت که نمی تونه تکون بخوره. در نتیجه برخورد با زمین، دست و پای اون از جا در رفته و گردنش هم شدیدا آسیب دیده بود. بدتر از اون این که گرمای بدنش داشت یخای زیرش رو آب می کرد و اوتیس بیچاره در حال فرو رفتن در یخای زیرش بود.

تنها کاری که در این شرایط می تونست بکنه این بود که انگشتای دست و پایش رو تکون دهد تا گردش خون بدنش متوقف نشده و بدنش کمی گرم بمونه. با فرا رسیدن شب شرایط واسه اوتیس بدتر از قبل شده و دما شدیدا پایین اومد. نکته باحال این بود که اوتیس در فاصله چند صد متری از کلبه اش داشت یخ می زد و می مرد. اما سگ وفادارش، امبر، مانع از مرگ صاحبش شد.
امبر که می دید صاحبش بی حرکت افتاده و در حال یخ زدنه خود رو روی بدن اوتیس انداخت تا اونو گرم کنه.

اون شب دمای هوا ۱۳ درجه زیر صفر بود و خیلی راحت آدم یخ می زد و می مرد. اما گرمای بدن حیوان وفادار تنها فاصله ای بود که مرگ رو از اوتیس دور نگه می داشت. ایشون تموم شب در همون حالت موند و نگذاشت اوتیس یخ بزنه. نیمه شب بود که اوتیس حس پاهاش رو از دست داد و امبر بیشتر خود رو به صاحبش چسباند. صبح که شد امبر نگذاشت کلاغا رو قبل از این که چشمای اوتیس رو دربیارن از اون دور می کرد و دوباره برگشته و کنار اون دراز می کشید. آخرسر بعد از حدود ۲۴ ساعت صدای یه اسنوموبیل از دور باعث شد که امبر گوش هاش رو جمع کنه.
اوتیس با ایما و اشاره به اون فهماند که باید واسه نجات اون اقدام کنه.
امبر بدون این دست اون دست کردن به سمت صدا رفت و مردانی اسنوموبیل سوار رو دنبال خود کشوند تا به کنار جنازه اوتیس رسیدن. بدون این دست اون دست کردن اوتیس با هلی کوپتر به بیمارستان منتقل شد.
هر چند ایشون حدود ۲۶ ساعت در میان یخ و برف و سرما بود اما از جون گذشتگی سگش جون اونو نجات داد.

۲- دنی جی بالک

دنی جی بالک میخواس کنار ساحل بره اما دوستش برایان توماس میخواس که تعطیلات رو در کوهستان بگذراند. بالک در آخر در روز جمعه رضایت داد که روز بعد به همراه برایان به منطقه گرین ریور که یه مکان کمپ زدن بسیار قشنگتر و پر از درخت در دامنه کوهستان سنت هلنز بود برن. روز شنبه این دو به راه افتادن و روز بعد یعنی ۱۸ مارس ۱۹۸۰ یکی از بدترین حوادث طبیعی در تاریخ آمریکا به وقوع ملحق شد.
در ساعت ۸:۳۲ روز بعد، پس از یه شب آروم در کنار آتیش، بالک بیدار شد و دید که توماس حیرت زده و پر از وحشت به اون خیره شده.
اما در واقع توماس به اون نگاه نمی کرد بلکه از پنجره چادر به منظره پشت سر اون خیره شده بود. باخ هم برگشت و به نمای بیرون از پنجره چارد نگاه کرد و یهو خشکش زد.

در این نما ایشون شعله های سرخ و سوزانی رو می دید که به هوا پرتاب می شدن و این دو تازه به این نتیجه رسیدن که کوه سنت هلنز فوران کرده. یهو این دو به هم نگاهی انداختن و با عجله از چادر خارج شدن. توماس موفق شد خود رو زیر یه دسته تنه درخت پرت کنه اما پای بالک لغزید و بارانی از خاکستر و شعله در آسمون پخش شد.اولین موج انفجار مقداری یخ و برف با خود به هوا پرتاب کرده و روی بالک انداخت که باعث شد سرمای زیادی در بدن بالک ایجاد شه.
اما دقایقی بعد ایشون حس کرد که زنده زنده در حال کباب شدنه. این گرما اونقدر شدید بود که پوست دست هاش شروع به کنده شدن کرد.
به خاطر همین ایشون با خزیدن خود رو به رودخانه رساند و پس از سرد کردن دست هاش به دنبال توماس رفت.

اما به زودی هوای صاف به میدون جنگ تبدیل شد.
درختان از این رو به اونو می شدن و بعضی از اونا در نتیجه فوران آتشفشون آتیش گرفته و می سوختند. خاکستر شروع به باریدن گرفت  درست مانند یه برف سهمگین و به زودی امکان دیدن دور و بر از بین رفت. اما پس از تلاش فراوون بالک موفق شد که توماس رو در زیر چند کنده درخت پیدا کنه.
توماس بیچاره در اثر شکستن لگن نمی تونست تکون بخوره. بالک هم کفش به پا نداشت و زمین به فرشی از خاکسترهای سوزان آتشفشانی تبدیل شده بود. دقایقی بعد جوری خاکستر آتشفشانی در هوا بود که این دو به سختی می تونستن همدیگه رو ببینن. به مدت دو ساعت اونا روی کنده ها نشسته و واسه نفس کشیدن راحت تر پیراهن هاشون رو روی دهانشون قرار دادن. اونا منتظر بودن کمک فرا برسه اما خودشون هم می دونستن که به احتمال زیاد کمکی در کار نیس.

این دو در واقع در قسمت شرقی کوه آتشفشانی بودن یعنی درست در راه فوران و حرکت خاکسترها و مواد مذاب. اونا در اون زمان این موضوع رو نمی دونستن اما فوران مواد مذاب باعث شده بود که ظاهر بخش شرقی کوه سنت هلنز به کلی تغییر کرده و بزرگ ترین ریزش کوه تاریخ آمریکا اتفاق بیفته. اینجوری سنگایی به بزرگی یه خودرو از کوه سرازیر شده و کیلومترها دورتر از حرکت باز می ایستادند و مواد مذاب هم درختان دور و بر کوه تا شعاع چن کیلومتر رو به خاکستر تبدیل کرده بود. بعد یهو بالک صحنه ای رو دید که هیچ وقت فراموش نمیکنه.

ایشون دو تن از دوستانش به اسمای سو روف و بروس نلسون که در همین نزدیک اردو زده بودن رو در حال گذشتن از بین خاکسترها دید. اونا کمک کردن که واسه توماس یه پناهگاه درست کنن و بعد هر سه نفر اونا واسه پیدا کردن کسی که به اونا کمک کنه به راه افتادن. بالک با پاهای زخمی و بدون کفش ۱۸ کیلومتر رو از بین خاکستر و آتیش راهپیمایی کرد تا این که به گروهی کوهنورد رسید.

این مقاله را هم بخوانید :   فرصت های سرمایه گذاری استان آذربایجان غربی

اونا اول روف و نلسون رو پیدا کردن اما حاضر نشدن تا وقتی که توماس نجات داده شه سوار هلی کوپتر نجات شن. این چهار نفر بسیار خوش شانس بودن و زنده موندن اما دو نفر از دیگر دوستانشون مانند اونا خوش شانس نبوده و در حالی که همدیگه رو بغل کرده بودن در داخل چادرشان جون داده بودن. دنی بالک هنوزم میگه کاش اون روز به ساحل می رفت.

۳- بن نیاومبه

در اول به نظر می رسید که یه آخر هفته قشنگتر و پر از شادی در انتظار بن نیاومبه ساکن شهر ساباکی در کنیا هستش.
ایشون در حال قدم زدن در جنگل بود که یهو حس کرد پایش رو روی یه چیز نرم گذاشته.
در کمال ناباوری ایشون یه مار پیتون ۴ متری رو لگد کرده بود که بسیار هم عصبانی به نظر می رسید. پیتون عصبانی دور پاهای نیاومبه نگون بخت پیچید و اونو به زمین انداخت در حالی که ایشون شدیدا تقلا می کرد و فریاد می زد. شرایط از اونم بدتر شد و پیتون که حالا دیگه پای نیاومبه رو سفت تر از قبل گرفته بود اونو به داخل تنه یه درخت کشید و کم کم خود رو به دور نیم تنه بالایی اون پیچ می داد. در داخل تنه درخت نیاومبه با تموم توان می جنگید و دست و پا می زد.

یکی از دست هاش کنار بدن اون و مار قرار گرفته و هر بار که مار بیشتر فشار می آورد دستش بیشتر به کنار بدنش فشار می آورد. نیاومبه از دست دیگش که آزاد بود استفاده کرد و پیراهنش رو دور سر مار پیچید تا نتونه اونو گاز بگیره.
اما پیتونا واسه کشتن طعمه خود عجله ای ندارن و کم کم قربونی خود رو خفه کرده و از پای در میارن. هر لحظه حلقه فشار پیتون تنگ تر و تنگ تر می شد.
شرایط کم کم واسه نیاومبه شدیدا خطرناک شده بود و مرگ و خفگی در فاصله نزدیکی خود رو به اون نشون می داد. اما نیاومبه هنوز یه حقه در آستین داشت و اون این بود که یهو عزمشو جزم کرد دم پیتون رو گاز بگیره.

در نتیجه این کار پیتون حلقه فشار خود رو کمی باز کرد و نیاومبه سریع گوشی همراهش رو از جیبش بیرون کشید و تونست با پلیس تماس بگیره.
وقتی که پلیسا خود رو به محل رساندند دیدن که هر دو دست نیاومبه در داخل حلقه بدن پیتون گرفتار شده.
اگه به مار شلیک می شد نیاومبه هم آسیب می دید پس پلیسا به کمک تعدادی از افراد روستای مجاور محل، طنابی دور هر دو اونا پیچیده و اونا رو تنه درخت بیرون کشیدن. بعد پیتون رو از نیاومبه دور کرده و تو یه کیسه بزرگ انداختن.نیاومبه بعد از سه ساعت مقابله سخت با پیتون بسیار ضعیف شده بود و می لرزید اما آسیب زیادی ندیده بود. باحال این که پیتون هم در ادامه تونست فرار کنه.

۴- ماری داونی

هیچکی نمی دونه ماری داونی کیست. شاید ماری داونی حتی اسم واقعی اونم نباشه اما در ۲۹ ژوئن سال ۲۰۱۴، ایشون تو یه حادثه مرگبار تاریخ ساز شد که می تونست واسه هر مسافر مترویی یه کابوس وحشتناک باشه. ساعت ۶ صبح روز یکشنبه بود و ماری داونی ۲۲ ساله میخواس پس از یه شب سخت خود رو به خونه برسونه و بخوابه. ایشون که هوشیاری کامل نداشت زیادتر از اندازه به خط زرد ایمنی نزدیک شده بود و یهو تعادلش رو از دست داده و روی ریل قطار افتاد در حالی که دیده می شد قطار در حال نزدیک شدن به ایستگاهه. تلاش کرد بالا بیاد اما موقع افتادن شونِه اش شکسته بود و وقتی واسه تقلا کردن نداشت.

چند لحظه قبل از این که قطار اونو له کنن، ماری خود رو در فضای خالی بین ریلا و پلتفرم بتونی انداخت و تلاش کرد خود رو طوری بین اونا جا دهد که آسیب ای نبیند. در ادامه قطار سوت کشون از روی اون رد شد.
بعد از رفع شدن اولین خطر ماری دوباره تلاش کرد خود رو بالا بکشه اما یهو صدای قطار دیگری از داخل تونل شنیده شد و این بار سطح قطار بینی اونو لمس کرد ولی باز آسیب به ماری وارد نشد.
قطار سوم هم در حال رسیدن بود که یه نفر فهمید ماری بی دفاع روی ریل مترو گرفتار شده و اونم کسی نبود جز راننده قطار سوم.

ایشون در اول فکر می کرد که چیزی که روی ریلا دست تکون میده در واقع یه تیکه پلاستیکه که در نور چراغای قطار اینجور انعکاسی داره اما وقتی که دریافت یه نفر واقعا روی ریل گرفتار شده دیگه دیر شده بود و قطار روی اون رفته بود. داونی از زیر قطار بیرون کشیده شده و به بیمارستان منتقل گردید اما در کمال ناباوری تنها اسیب مهمی که در اون دیده شد همون شکستگی شونِه بود که در سقوط اولیش به داخل ریلا حادث شد.

۶- کن جونز

حتی اگه شانس بیارین و بهمن شما رو نکشد مطمئنا کوهستان شما رو خواهد کشت. این جمله واسه هیچکی به اندازه کن جونز در ژانویه ۲۰۰۳ به واقعیت نزدیک نبود. جونز عضو قبلی نیروهای خاص و یه کوهنورد پرانرژی بود پس وقتی که فرصت کوهنوردی در ارتفاعات رومانی رو پیدا کرد واسه تعطیلات به یکی از بلندترین رشته کوه های این کشور یعنی کوه های فاگاراس رفت و اینجوری میخواس که پس از مدتا از کوهنوردی و مناظر کوهستان لذت ببره.

در اوایل ماه ژانویه سال ۲۰۰۳ تو یه روز دوشنبه سرد، جونز هتل خود رو ترک کرد و به سمت کوه مولدووانو که بلندترین قله رومانیه به راه افتاد. اون تنها رفت و به هیچکی هم در مورد مقصدش چیزی نگتفته بود و حتی تلفن همراهش رو هم با خود جنگ. این اشتباهات فاحش چیزی نمونده بود به مرگش منجر شن. در میونه راه، جونز روی یه پرتگاه وایس تاده بود که یهو بهمن شروع شد.
شدت بهمن به اندازه ای بود که اونو از یه صخره ۲۵ متری به پایین پرت کرد که در نتیجه اون جمجمه اش ترک ورداشته، لگنش شکسته و یه پایش هم به طور کاملً خرد شد.
بعد از پایان پیدا کردن بهمن سکوتی مرگبار بر فضای دور و بر جونز حاکم شد و جونز به زودی متوجه گردید که به طور کاملً تنهاست. بعد از اون تنها قدرت اراده بود که به کمک جونز اومد.

جونز با بدنی کوفته و خرد شده، در حالی که چیزی جز یه تی شرت و شلوار جین به تند نداشت و نمی تونست راه بره شروع به خزیدن کرد.
جونز نمی تونست پاهاش رو تکون بده به خاطر همین فقط به کمک دستا و آرنج هاش خود رو به سمت جلو می کشید و سانتیمتر به سانتیمتر از یکی از متروکه ترین کوهستانای جهان پایین می اومد. با هر تقلا واسه خزیدن می تونست استخوانای خرد شده لگنش رو حس کنه که به هم مالیده می شدن. شب هنگام دمانی هوا به ۱۵ درجه زیر صفر رسید. اون حتی کفش هم به پا نداشت چون کفشای کوهنوردی اش موقع وقوع بهمن از پایش درآمده و گم شده بودن.

چهار روز و سه شب زمان برد تا جونز تونست ۱۶ کیلومتر خزیده و خود رو به نزدیک ترین شهر برسونه. ایشون یه بار حدود سه ساعت رو در حال گذر از یه رودخانه یخ زده گذراند. بعد از این که جونز پیدا شد پزشکان فکر میکردن که ایشون تا شب زنده نخواد موند. و وقتی شب رو گذراند و زنده موند به اون گفته شد که دیگه هیچ وقت راه نمیره. اما اون امروز زنده و سرحال نه فقط راه میره بلکه یه دوچرخه سوار حرفه ای هم هست.